برشی از کتاب «حافظ هفت» به مناسبت سالروز ترور رهبر معظم انقلاب
ارسال شده توسط در 92/4/9:: 12:15 عصربرشی از کتاب «حافظ هفت» به مناسبت سالروز ترور رهبر معظم انقلاب
سوتبلندگو؛ وسیله نجات آقاسیدعلی/ وقتی دکترها ناامید،دست از کارکشیدند
ششم تیرماه، سالروز ترور نافرجام آیت الله سید علی خامنهای است. به همین مناسبت بخشی از کتاب «حافظ هفت» که در اینباره است را در زیر میخوانید. این کتاب را اکبر صحرایی در قالب رمان و درباره سفر رهبر انقلاب به استان فارس نوشته است. صفحات 408 تا 415 این کتاب روایتی نو و با زاویه دیدی جدید از ماجرای ششم تیر دارد. خواندن این متن حتما راز انتخاب عنوان حافظ هفت برای این کتاب را هم برای شما بر ملا خواهد کرد.
نیم ساعت زودتر از اذان ظهر، همراه خلبان عباس بابایی، به مسجد ابوذر تهران میرسی و گوشهی شبستان گفتوگو در مورد جنگ را با او شروع میکنی تا وقت نماز.
نماز تمام میشود. طبق روال روزهای شنبه، برای سخنرانی پشت تریبون مسجد قرار میگیری. بعد از سخنرانی، نمازگزارها و معدودی که به نظر میرسد از قبل سازماندهی شدهاند، پرسش خود را ابتدا شخصی مطرح میکنند:
- شنیدیم داماد شما پولدار است...
- خدای متعال نه به ما دختر داده و نه داماد...
کمکم سؤالها از حوزهی شخصی به پرسشهای اعتقادی کشیده میشود:
- آیا زن میتواند قاضی و مجتهد بشود؟! اگر نه، چرا...
- قضاوت یک منصبی است که احتیاج دارد به اینکه انسان خشک و قاطع باشد. خشک بودن و تحت تأثیر عواطف قرارنگرفتن، چیزی است که به طور معمول زنها این را ندارند و این نقطه قوت زن است؛ نه نقطه ضعف زن! این را توجه داشته باشیم. زن اگر عواطفش جوشان و احساساتش پرخروش نباشد، عیب است. کمال زن در غلبه عواطف اوست. این به دلیل این است که شغل اول زن تربیت فرزند است. نمیگوییم شغل دیگر نداشته باشد. داشته باشد. میتواند. هیچ مانعی ندارد داشته باشد. اسلام مانع نیست. اما اولین و اساسیترین و پر اهمیتترین شغل زن مادری است. اگر رئیس جمهور هم بشود، اهمیتاش به قدر اهمیت مادری نیست... حالا شما میخواهید این موجودی که خدا برای خاطر همین موضوع او را عاطفی آفریده، بگذارید در رأس یک شغلی که بیعاطفگی میخواهد؟ قاطعیت و خشونت میخواهد؟ خشک بودن میخواهد؟ این را خدای متعال قبول ندارد. مجتهد جامعالشرایطی که مرجع تقلید میشود نیز همینطور. مرجع تقلید باید تحت تأثیر هیچ احساسی و عاطفهای قرار نگیرد و این چیزی است که به طور متوسط و معمول در مردها بیشتر است از زن ها به این دلیل...
و بعد، از استیضاح و عزل رئیس جمهور بنیصدر پرسیده و گاه هم پرسشها تند و جاهایی بیربط می شود. بین جمعیت ضبط صوتی دست به دست میشود و میرسد به جوانی موفری، با کت و پیراهن چهارخانه و صورتی که ته ریش مختصر دارد. جوان خود را میرساند به تریبون و ضبط را میگذارد سمت راست تو. دستش را فشار میدهد روی دکمه play. ضبط روشن میشود و تق تق صدا میکند؛ مثل حالت پایان نوار! جوان هنوز دور نشده، بلندگو شروع میکند به سوت کشیدن. میگویی: "آقا این بلندگو را تنظیم کنید."
برای رفع نقص صدا، خود را به سمت چپ می کشانی و از پشت تریبون کمی عقب میآیی و به صحبت ادامه میدهی...
آنی، جلوی چشم متحیر مردم نمازگزار، صدای انفجار از روی تریبون بلند میشود و تو، که هنگام سخنرانی رو به جمعیت و پشت به قبله ایستادهای، با یک چرخش چهل و پنج درجهای به سمت چپ امام جماعت مسجد میافتی. حرفت قطع میشود و ضبط صوت، مثل یک کتاب، دو تکه میشود و روی زمین میافتی. روی جدارهی داخلی ضبط شکسته با ماژیک قرمز نوشته شده است: "عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی."
داخل شبستان همهمه می شود و مردمی که در شوک انفجار ماندهاند، روی زمین دراز میکشند و عدهای هم، گیج، هجوم میبرند طرف در. محافظ جواد پناهی اسلحه اش را از ضامن خارج می کند و اطراف را می کاود و سرتیم را صدا می کند: "حسین آقا...!"
جواد تا میرسد بالای سر تو، حسین جباری به سرعت خود را میرساند و به آغوشت میکشد. خون سینه و صورت تو را پوشانده. حسین، متحیر و دستپاچه، دستی به صورت تو میکشد و میگوید: "آقا؟! چی شده؟!"
انگار صدای سرتیم را میشنوی، لحظهای چشم باز میکنی و سرت را میآوری بالا، اما زود سر میافتد. حسین تو را بغل میکند و داخل ماشین بلیزر سفید جلوی مسجد میگذارند. راننده، بی توجه به سرعت، ماشین را می راند به سمت اولین مرکز درمانی، حسین تو را خونآلود داخل بغل گرفته و به صورتت خیره شده.
- تندتر!... تندتر!... تو رو خدا!...
آسمان آفتابی و خیابانها در التهاب و اضطراب درگیری و جنگ مسلحانه سازمان مجاهدین خلق عادی به نظر میرسد. راننده، هول و نگران، بلیزر سفید را، که انگار ترمز ندارد، با سرعت غیرقابل تصور میراند و میگوید: "کجا برم... یا حسین!"
- بالاخره تو مسیر درمانگاهی چیزی هست. خیابون قزوین درمانگاه داره.
آنی توی بغل جباری پلک باز میکنی.
- یا خدا، آقا هوش اومد.
لبت کمی تکان میخورد و جباری به سختی میشنود و لبخوانی میکند.
- اشهد ان لا اله ...!
و باز پلک تو بسته میشود.
- تو رو خدا سریعتر. بپیچ اون طرف... خیابون قزوین، اون طرفه...
توی مسیر هر وقت به هوش میآیی، زیر لب شهادتین را زمزمه میکنی.
- وایسا... درمانگاه... برو جلوش...
ماشین جلوی درمانگاه محقر عباسی ترمز میکند و پنج نفری، با قیافه خون آلود و اسلحه به دست، داخل درمانگاه میشوید. تو را با صورت و سینهی خون آلود روی دست، این طرف و آن طرف میبرند و بعد داخل اتاق معاینه درمانگاه روی تخت میخوابانند. کسی امام جمعه تهران و نماینده امام در شورای عالی دفاع را با آن وضع نمیشناسد. دکتری بالای سرت میآید. نگاهی به زخم عمیق سینه، کتف و دست راستت میاندازد پلک بستهات را میگیرد. سر بلند میکند و به چشم سرتیم خیره میشود. پشت لبی بر می گرداند.
- نمیشه کاری کرد.
- یعنی چی؟! میدونی ایشون کیه...؟!
- نبض ایشون نمیزنه... زخم ها عمیقه و خونریزی دارن... اینجا امکانات نداریم. بیمارستان...
محافظها تسلیم نمی شوند و تو را به سرعت به سمت در خروجی میبرند.
پرستاری از راه میرسد و معاینه میکند.
- ایشون کی هستند؟ دارن تموم میکنن؟!
اسم خامنهای را که میشنود، میگوید: "باید برید بیمارستان، اما کپسول اکسیژن... وایسید ببینم."
انگار کسی صدای پرستار را نمیشنود. پرستار کپسول را با پایه آهنی برمیدارد و خودش را به ماشین میرساند.
- بابا، این کپسول لازمه.
کپسول اکسیژن و پایه آهنی چرخدار آن داخل ماشین نمیرود. بالاخره پایه های کپسول را تکیه میدهند روی رکاب ماشین. پرستار هم، بدون هماهنگی سوار میشود. بالای سرت مینشیند. راننده میگوید: "حالا کجا برم ؟!"
پرستار، که شده فرشتهی نجات، میگوید: "بیمارستان بهارلو، پل جوادیه"
ماشین به سرعت به سمت بیمارستان حرکت میکند. در تمام طول راه، پرستار ماسک اکسیژن را روی صورتت نگه میدارد و به همه دلداری میدهد.
جوادیان، محافظ دیگر، تازه به یاد میآورد که باید به مرکز اطلاع بدهد. بیسیم دستی را به کار میاندازد. کد آماده باش را اعلان میکند.
- مرکز 50، 50...
بعد ادامه می دهد: " مرکز، حافظ هفت، ... زخمی شده! ..."
آنکه پشت دستگاه بیسیم نشسته طوری میزند زیر گریه که بقیه صدای او را از داخل بیسیم میشنوند. سر تیم که حالا ذهنش بهتر کار میکند، ادامه میدهد:
"با مجلس تماس بگیر، دکتر فیاض بخش، منافی، زرگر، بگو بیان بیمارستان بهارلو."
ماشین میرسد به بیمارستان و از در عقب داخل محوطه می شوند. به سرعت، چند نفری با برانکاردی میرسند و تو را میبرند پشت در اتاق عمل. دکتری که تازه از اتاق جراحی خارج میشود، تو را می شناسد. خونریزی را میبیند و خودش را به سرتیم معرفی میکند.
- من دکتر محجوبی هستم باید عمل بشه.
دستور میدهد به تیم پزشکی: "زود اتاق عمل را آماده کنید. خودم عمل میکنم آقا رو."
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/20088/002.jpg
اتاق عمل سریع آماده می شود و دکتر محجوبی بی درنگ معاینه را شروع میکند. استخوانهای کتف و سینهی تو به راحتی دیده میشود، سمت راست بدنت پر از ترکش است، تکههایی از قطعات ضبط صوت قطعات داخل سینه و کتفت رفته، قسمتی از سینهات سوخته، دست راستت از کار افتاده و ورم کرده. 37 واحد خون و فراورده های خونی به تو تزریق میکنند. این همه خون، واکنشهای انعقادی را مختل میکند. دو سه بار نبضت میافتد. چندبار مجبور میشوند پانسمانت را باز کنند و دوباره رگها را مسدود کنند. کیسههای خون را از هر دو دست و دو پا به بدنت تزریق میکنند، اما باز هم خونریزی داری. دکتری دست از کار میکشد، دستکش را در میآورد و میگوید: "دیگه تموم شد. فشار تقریبا صفره."
دکتر دیگری تشر می زند: "چرا کشیدی کنار؟!"
"حسین طالب نژاد"، تکنسین اتاق عمل، تلاش میکند و کم کم فشارت بالا میآید. دوباره شروع میکنند به عمل. بالاخره تلاشها جواب میدهند و خونریزی قطع میشود.
تلاشهای دکتر محجوبی که جواب میدهد، دکتر منافی سراسیمه وارد بیمارستان میشود. تلفن می زند به دکتر سهراب شیبانی، جراح عروق، و دکتر ایرج فاضل. خیلی زود سرو کله ی دکتر زرگر هم، که دکتر بهشتی –رئیس قوه قضائیه– او را خبر کرده پیدا میشود. دکتر محجوبی تا حال و روز دکتر زرگر را میبیند، میگوید: "نگران نباش خونریزی رو بند آوردم."
عملهای بعد تا آخر شب طول میکشد. ادامه درمان در آنجا امکان ندارد. از طرفی کنترل امنیتی بیمارستان بهارلو مشکل است و تنها بیمارستانی که میشود، بعد از عمل، مراقبتهای لازم را به عمل آورد، بیمارستان قلب تهران است.
مردم با شنیدن خبر ترور تو، از رادیو و تلویزیون، گروه گروه، جلوی بیمارستان بهارلو جمع میشوند و نگران و خشمگین علیه بنیصدر، مجاهدین خلق و صدام شعار میدهند.
- منافق مسلح اعدام باید گردد!
محافظی از پشت بی سیم میگوید: "قلب آقا صدمه دیده!"
رادیو هم همین را اعلام میکند. نگرانی و ازدحام مردم بیشتر میشود و دوباره شعار میدهند: "قلب مارو بردارید و به آقا بدید!"
با نگرانی و التهاب مردم، عبور تو از میان آنها امکان ندارد. هلیکوپتر وسط میدان بیمارستان مینشیند، اما عبورت از میان مردم نگران ممکن نیست. با ترفند، کسی را جای تو داخل هلیکوپتر قرار میدهند و بعد هلی کوپتر دومی میآید و تو را میبرد بیمارستان قلب.
داخل بخش ویژه، خط مانیتور وضعیت نبضت دوباره ممتد میشود. اما با تلاش دوباره خط مانیتور موج برمیدارد. کسی از طرف امام خمینی برای پیگیری وضع تو به بیمارستان میآید. دکتر زرگر توضیح میدهد: " آقا سه مرتبه تا مرز شهادت رفته و برگشته؛ یه بار زمان انفجار، یه بار خونریزی بسیار وسیع و غیر قابل کنترل که تو درمانگاه داشتن، یه بار هم جمع شدن پروتئینها داخل ریه و حالت خفگی که به ایشون دست داد."
فرستاده امام خمینی نگاهی به صورت و پلک بستهی تو میاندازد و از دکتر میپرسد: "الان وضع ایشون چه جوره؟!"
- تب و لرز شدیدی دارن. از شدت تب، گاهی دکترا بغلشون میکنن تا لرزش تن رو کم کنن. هنوز نمیدونیم منشاء تب کجاست. یه ضایعهی کوچیکی هم تو ریه دیده شده. امیدواریم ایشون رو نجات بدیم!
روز بعد، 7 تیر سال 60، مصادف با انفجار تروریستی دفتر حزب جمهوری اسلامی و شهادت دکتر بهشتی و هفتاد و دو تن توسط سازمان مجاهدین خلق، دکتر باقی، روی سطحی از پوست بدن تو کار میکند که دکترها برای ترمیم پیوند قسمتهای آسیب دیده از آن قسمتها گوشت برداشته بودند. زخمها زیاد هستند و درد زخمها خیلی زیادتر. دکتر زرگر درد صورتت را که میبیند، دستور تزریق مسکنهای قویتر را میدهد.
- تحمل آقا عجیبه! اصلا مسکنها به حساب نمیآد.
مشکل بعد بحث روی دست راست تو است.
- بالاخره چی میشه؟!
شکستگی دست مشکلی ندارد و مشکل اصلی حرکت نداشتن دستت است.
چند نفر از جراحان و ارتوپدها بحث میکنند که دست تو قطع شود یا بماند؟
اطرافیان از طرف امام خمینی مرتب پیغام میآورند:
- آقا سید علی خامنهای چطورن؟!
بالاخره به هوش میآیی پیام امام، ساعت دو بعد ازظهر، از رادیو پخش میشود. اما بلافاصله رادیو را دور میکنند تا خبر انفجار حزب جمهوری اسلامی به گوشت نرسد. پشت در اتاق، دکتر زرگر به دکتر میلانی میگوید: "نمیدونم چه حکمتی تو زخمی شدن آقاست!"
- منظورت چیه دکتر؟!
- میدونی که آقا تو جلسههای هفتگی حزب جمهوری همیشه شرکت میکرد. اگه دیروز زخمی نمیشدن، امروز تو انفجار شهید میشدن.
بعد ازظهر از تلویزیون می آیند تا از تو گزارشی تهیه کنند. یک ساعتی معطل میشوند تا به هوش میآیی.
- حالتون چطوره؟!
- من، بحمدالله، حالم خیلی خوبه.
و شعر رضوانی شیرازی را خطاب به امام خمینی میخوانی.
"بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت/ سر خم می سلامت شکند اگر سبویی"
بعد از محمد منتظری، که به او و دکتر بهشتی علاقهی خاصی داری، همه شخصیتهای انقلاب به عیادتت میآیند. وقتی دکتر بهشتی را بین جمع نمی بینی، می پرسی: "چرا همه میآن، غیر از آقای بهشتی؟!"
کم کم، شک می کنی و می پرسی: "من باید از وضع کشورم اطلاع پیدا کنم. شما هم رادیو رو از من گرفتید، هم تلویزیون!"
دکترها بهانه میآورند که امواج رادیویی، دستگاههای درمانی را به هم میریزد و عملکردشان را مختل میکند.
میمانند چگونه خبر شهادت بهشتی و هفتاد و دو تن را به تو بدهند. دکتر منافی میگوید: "بهتره حاج احمد آقای خمینی به اتفاق رجایی، باهنر و هاشمی رفسنجانی ایشون رو مطلع کنن."
چند نفری داخل اتاق بیمارستان میشوند. اما فقط قسمتی از واقعه را به تو میگویند.
- حزب منفجر شد و یکی – دو نفری شهید.
بلافاصله میپرسی: "آقای بهشتی چطورن؟"
- یه مقداری پای ایشون مجروح شده.
اتاق که خلوت میشود، از دکتر میلانینیا میپرسی: "شما از حال دکتر بهشتی خبر داری؟!"
دکتر میگوید: "بله، از وضعشون با خبرم."
- مراقبت جدی از حال ایشون میشه؟! اونجا هم سر میزنید؟!
و دکتر میلانینیا را سؤال پیچ میکنی. دکتر به سختی جلوی بغضش را میگیرد و از اتاق بیرون میرود.